فسردگان چه شناسند قدر سور فلک
که عاشق است که نشناسد از قدم تارک
به وصف و شرح چه حاجت درین سخن شک نیست
در آفتاب کسی را چه اشتباه و چه شک
کمال عشق نمی دانی و مرا هم نیست
سر و دلی که به برهان صفت کنم یک یک
به عقل اگرچه شریف است عشق نتوان باخت
به نردبان نتوان بر سماک شد ز سمک
تو را که عشق به کارست عقل می طلبی
شکر مفید نباشد به جایگاه نمک
چو درد عشق بجنبد کدام عقل و خرد
چو وصل دوست برآید کدام حور و ملک
کسی دگر چو نزاری ز عشق واقف نیست
که هیچ سنگ نداند عیار زر چو محک